جان فدا| قول و قرار با پدری که هنوز در قاب می خنددخبرگزاری فارس - چهارمحال و بختیاری، مریم رضی پور؛ همراه بابا در باغی پُر از گل قدم می زدیم مُدام سر می چرخاندم چقدر آنجا برایم غریبه بود کجای شهرم بود که من تاحالا آن جا را ندیده بودم نَرمه نسیمی می وزید آفتاب در وسط آسمان بود و گل های آفتابگردان روی خود را سمت خورشید چرخانده بودند. چهچهه بلبل ها بلند بود و حسابی فضا را آهنگین کرده بود. قمست دیگری از دشت را گل های زیبای لاله پُر کرده بود که با آن رنگ قرمزشان روح داده بودند به آن دشت، انگار که آن همه لاله در کنار هم مانند یک گُل دیگر شده بودند. صدای خنده بابا بلند بود، مُدام صدایم می کرد اما من مدهوش آن دشت شده بودم هر سویش را نگاه می کردم به گونه ای برایم دلبری می کرد. پسرم به استقبال مهمانت نمی روی. یاس های زیبا که بوی عطرشان کُل دشت را فرا گرفته بود در گوشه دیگری از دشت خودنمایی می کردند آن دشت زیبا مانند یک تابلو نقاشی بود تمام رنگ هایش زنده بود اما انگار همه چیز برای بابا عادی بود و آن چنان که من محو تماشا بودم او فقط می خندید و می گفت پسرم به استقبال مهمانت نمی روی. خورشید با تمام توانش در حال تابیدن بود سرم را بالا گرفتم آسمان دشت آن قدر صاف و آبی بود که مانندش را تا به حال ندیده بودم، آن نسیم خنکی که می وزید، بوی گل ها را به مشامم می رساند این ها فقط یک رویا بود اما چقدر من برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |